هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

خورشید من

خمیر بازی و قصه دارکوب

عصر اول شهریور که بوی پاییز رو با خودش میاره می توونه با خمیر بازی با دختری که می خواد همه توجهت به اون باشه دلپذیرتر بشه . یه کم دست ورزی کردیم هلیا خمیرها رو تکه تکه کرد . مخم جرقه ای زد که قصه سازی بکنم .  یه دماغ واسه ننه پیرزن قصه ساختم   ننه پیرزن دو تا ابرو هم گذاشت  به اضافه لب که کنده شد از نظر هلیا عصا زنون خصیصه اصلی پیرزنهاست چون گفت مامان ننه پیرزن عصازنون نداره بعد از پیرزن بازی یه سرباز فراکلین ساختیم یه کلاه هم واسه دارکوب تازه متولد شده ساختیم و قصه از این قرار شد که یه سرباز داشت نگهبانی میداد که چشمش به دارکوب خورد دارکوب کوچولو گفت اه اه اه آقا سرباز شما هم کلاه داری ؟ مثل کلاه من ....
30 مرداد 1392

عالم رویا

خواب دیدم توی یه گور دسته جمعی بین اجساد و حیوانات هستم از آدمای بیرون قبر می ترسیدم چشمامو بسته بودم تا گمان کنند مرده ام . از ترس نفسم بالا نمی اومد اصلا به حیواناتی که اطرافم بودند توجه نمی کردم همه فکرم آدمهای بالا سرم بود که ممکنه منو ببینند یه دفعه چیزی به دماغم خورد ترجیح می دادم یه مار باشه تا یه آدم . به سختی چشمامو باز کردم از خواب بیدار شدم دست هلیا به دماغم خورده بود تا ده دقیقه بدنم بی حس بود گوشم کر شده بود سرم سنگین بود ...   پانوشت - همیشه فکر می کردم از خزندگان قبر می ترسم اما حالا فهمیدم اون تو فقط به فکر اعمالت هستی
17 مرداد 1392

قصه

باز هم عصر طولانی تابستان با هلیا کوتاه شد . از کتابچه تصاویر چند تا شکل رو دخترم انتخاب کرد روی وایت برد درست کردیم بع به ذهنم رسید که با توجه به تصاویر قصه بسازم . یکی بود یکی نبود توی یه دهکده زیبا که خورشید خانم می تابید حیوانات زندگی می کردند یه گربه ای بود که اسمش سبیل بود سبیل به خرسه گفت میای والیبال بازی کنیم ( هلیا عشق والیباله ) خرسی گفت اما من که والیبال بلد نیستم سبیل با مهربونی به دوستش بازی رو یاد داد شروع  به بازی کردند تا غروب شد استراحت کردند و بستنی خوردند ( شکل توپ برداشته شد و بستنی درست کردیم ) از همدیگه با خوشحالی خداحافظی کردند چون دیگه شب شده بود و هر کسی باید می رفت خونه اش (هلیا جدیدا با هر خداحافظی گری...
9 مرداد 1392

20 رمضان 92

به یاد ٢٠ رمضان ٨٩ ... دست دخترک مو قشنگمان را گرفتیم رفتیم لب آب . ستاره ها را دید می زدیم موجهای پی در پی و باد شبانگاهی را استنشاق می کردیم . صدای گربه ای سکوتمان را شکست . گربه ای ملوس با چشمانی خاص . دخترک مهربانم گفت پیشی جان بیا کنارم بوست کنم نازت کنم چقدر هم شکل مامان و بابات هستی و من فقط مات گربه و هلیای مو قشنگم شده بودم . به راستی پیشی جان کنارش نشست و به حرفهای هلیا گوش می داد. پیشی جان الان برات قصه میگم لالا گل پونه یکی نبود . عزیزم دستمالکت کجاست ؟ سنجاب کوچولو کجاست ؟ خبرش داری سلامته ؟ و من هم همچنان محو هلیا و پیشی جان بودم . پیشی جان کم کم خوابید . به مرحمتی هلیا را به بهانه اینکه پیشی جان خوابیده راضی به رفتن کردم . آرا...
9 مرداد 1392

دیالوگ 8

هلیا - می خوام عروسی بشم مامان - می خوای عروس بشی ! هلیا - هاااااا. منو ببر عروسی مامان - عروسی کی ؟ هلیا - عروسی عمه . پانوشت - دلم از این دیالوگ گرفت          ...
5 مرداد 1392

رنگ بازی

شنبه این هفته بعد از مدتها کار با گواش داشتیم عاشق این فیگورهای هنری دخترم هستم طبق معمول هواپیما میکشه ...
4 مرداد 1392

خانه بازی به روایت تصویر

چهارشنبه رسید و چه چیز جز خانه بازی این عصر بلند تابستونی رو می توونه کوتاه کنه . نقاشی با آرد رو تدارک دیده بودند  هلیا آرد رو از بالا مث برف می ریخت  ازم خواست لباسشو در بیارم . مشغول کباب شامی درست کردن شد همچنین شاطر شاطری کردن البته به قول خودش . منم براش شعر دویدم و دویدم سر کوهی رسیدم دو تا خاتون رو دیدم یکیش به من آب داد یکیش به من نون داد نونو خودم خوردم آبو دادم به زمین زمین به من گندم داد گندمو دادم آسیا . آسیا به من آرد داد آرد رو دادم به نونوا . نونوا به من آتیش داد آتیشو دادم به زرگر . زرگر به من قیچی داد قیچیو دادم به خیاط . خیاط به من قبا داد قبا رو دادم به اوسا . اوسا به من کتاب داد کتابو دادم ب...
3 مرداد 1392

مطبخ

به قصد خرید مواد حلیم بادمجون زدیم بیرون . کنار قصابی یه اسباب بازی فروشی بود . دلم هوس کرد برای هلیا یه هواپیما بخرم . وارد شدیم گفتم هواپیما دارید ؟ هلیا از خوشحالی که هواپیما دار میشه جیغ می کشید آخه ما تا حالا با هلیا اسباب بازی فروشی نرفته بودیم فقط نگاه می کردیم اکثر وسایلش رو هم از فروشگاههای بازیهای فکری تهیه می کنیم . اولین بار بود می دیدم هلیا واسه اسباب بازی اینجوری ذوق می کنه . تا شب راه می رفت می گفت مامان دست شما درد نکنه ! به هواپیماش غذا می داد و مهمتر از همه دستمالکش رو که به جونش نمیده انداخت رو هواپیماش تا بخوابه .. فدای دست قشنگتم ..  و در آخر این هم حلیم بادمجون ما ...   .. خیلی خوشمزه ب...
3 مرداد 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد